بسوزم
چه امید بندم به این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد پیام
وفایی از این زندگانی
بنام ز محنت همه روز تا شام
بگریم زه حسرت شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زه مهر و وفا،لیک
ندیدم نشانی زه مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ،بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشان دل
بی قرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبانٍ که از آن لبان کام کیرد؟
نظرات شما عزیزان:
|