نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





بسوزم

چه امید بندم به این زندگانی

که در نا امیدی سر آمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد پیام
وفایی از این زندگانی

بنام ز محنت همه روز تا شام
بگریم زه حسرت شام تا روز

تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز

بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟

شنیدم سخن ها زه مهر و وفا،لیک
ندیدم نشانی زه مهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد ،بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست؟

ندانم در آن زلفکان پریشان دل
بی قرار که آرام گیرد ؟

ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبانٍ که از آن لبان کام کیرد؟


[+] نوشته شده توسط SASA در 9:45 | |







ما اغلب برای فرزندانمان لالایی می خوانیم،

    تا

                                                     خود را بخوابانیم.

 

برای خاطر عشق به من بگو،

آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد،نیرویم را می بلعد و اراده ام را زایل می کند.

 

 

نیایش

خدایا
آتش مقدس "شک" را
آنچنان در من بیفروز
تا همه ی "یقین"هایی را که در من نقش کرده اند،بسوزند.
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر،
لبخند مهراوه برلب های صبح یقینی،
شسته از غبار،طلوع کند.

خدایا
به هرکه دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است ،
وبه هرکه بیشتر دوست می داری ،بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!

خدایا
به من زیستنی عطا کن،
که در لحظه ی مرگ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذاشته است،
حسرت نخورم.
ومردنی عطاکن،
که بر بیهودگی اش،سوگوار نباشم.
بگذار تا آنان را من،خود انتخاب کنم،
اما آنچنان که تو دوست داری.
"چگونه زیستن"را تو به من بیاموز،
"چگونه مردن" را خود خواهم آموخت!

 

روح من، برای من رفیقی است که مرا،هنگام روزهای سخت وسنگین دلداری میدهد؛و هنگام فزونی یافتن غم های زندگی تسکین می بخشد.

کسی که همدم روح خود نباشد،دشمن مردم است.

کسی ک

 

ه در خویشتن خویش دوستی را نمی یابد،آکنده از ناامیدی خواهد مرد.

                               زیرا زندگی از درون انسان می جوشد،

                           نه از بیرون او.


[+] نوشته شده توسط SASA در 9:45 | |







اخوان ثالث

اندوه / از دفتر شعر "زمستان" نه چراغ چشم گرگي پير نه نفسهاي غريب كارواني خسته و گمراه مانده دشت بيكران خلوت و خاموش زير باراني كه ساعتهاست مي بارد در شب ديوانه ي غمگين كه چو دشت او هم دل افسرده اي دارد در شب ديوانه ي غمگين مانده دشت بيكران در زير باران ، آهن ، ساعتهاست همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير نه صداي پاي اسب رهزني تنها نه صفير باد ولگردي نه چراغ چشم گرگي پير لحظه ي ديدار نزديك است باز من ديوانه ام، مستم باز مي لرزد، دلم، دستم باز گويي در جهان ديگري هستم هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست و آبرويم را نريزي، دل اي نخورده مست لحظه‌ي ديدار نزديك است


[+] نوشته شده توسط SASA در 9:44 | |







اخوان

 

فرياد / از دفتر شعر "زمستان" خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز هر طرف مي سوزد اين آتش پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود من به هر سو مي دوم گريان در لهيب آتش پر دود وز ميان خنده هايم تلخ و خروش گريه ام ناشاد از دورن خسته ي سوزان مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم همچنان مي سوزد اين آتش نقشهايي را كه من بستم به خون دل بر سر و چشم در و ديوار در شب رسواي بي ساحل واي بر من ، سوزد و سوزد غنچه هايي را كه پروردم به دشواري در دهان گود گلدانها روزهاي سخت بيماري از فراز بامهاشان ، شاد دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب بر من آتش به جان ناظر در پناه اين مشبك شب من به هر سو مي دوم ، گ گريان ازين بيداد مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد واي بر من، همچنان مي‌سوزد اين آتش آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان و آنچه دارد منظر و ايوان من به دستان پر از تاول اين طرف را مي كنم خاموش وز لهيب آن روم از هوش ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر واي، آيا هيچ سر بر مي‌كنند از خواب مهربان همسايگانم از پي امداد ؟ سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد مي‌كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

[+] نوشته شده توسط SASA در 9:41 | |







دل نوشته های خبات

پس چرا عاشق نباشم من که مي دانم شبي عمرم به پايان ميرسد نوبت خاموشي من سهل و آسان ميرسد من که مي دانم که تاسرگرم بزم و مستي ام مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان ميرسد پس چرا عاشق نباشم من که مي دانم به دنيا اعتباري نيست بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست من که مي دانم اجل ناخوانده و بيدادگر سر زده مي آيد و راه فراري نيست پس چرا عاشق نباشم ************************************************************************************* من راز اين روزگار را نمي فهمم! من راز اين روزگار را نمي فهمم! من تو را دوست مي دارم تو ديگري را..... ديگري مرا..... وهمه ما تنهاييم!!! ************************************************************************************ نگاه كن من چه بي پروا ، چه بي پروا به مرز قصه هاي كهنه مي تازم نگاه كن با چه سر سختي تو اين سرما براي عشق يه فصل تازه مي سازم يه فصل پاك يه فصل امن و بي وحشت براي تو كه يك گلبرگ زودرنجي يه فصل گرم و راحت زير پوست من براي تو كه با ارزش ترين گنجي نگاه كن من به عشق تو چه ليلا وار تن يخ بسته ي پرواز و مي بوسم بيا گرم كن منو با سرخي رگ هات من اون رگ هاي پر آواز و مي بوسم بيا هيچ كس مثل من و تو عاشق نيست مثل من و تو عاشق و همسايه و همدرد بيا از شيشه ي سخت و بلند عشق مثل ارابه نور رد بشيم با هم نگاه كن من چه شبنم وار چه شبنم وار به استقبال دست هاي خزون ميرم هراسم نيست از اين سرماي ويرانگر براي تو من عاشقانه ميميرم ************************************************************************************** پاییز ... سقوط يک برگ از شاخه ی درخت يعنی پاييز پاییز یعنی قصه ای از غصه لبریز پاییز یعنی اوج هنرسقوط برگی در تنپوش زرد پاییز معنی طعم وداع لبریز از باران های بی تپش لبریز از شوق رفتن چشمانی گره خورده به راه حتی ساده ترین تفسیر آه پاییز فصل اوج خوشبختی زیبا ترین نگین نگاه منتظر برگ روی زمین ... پاییز یعنی تنپوش زیبای من پاییز یعنی شوق پر کشیدن از زندان تن و چه حس زيباييست آرامش در عين بودن در حين زيستن بین تنگناهاي زندگي در کنار تو ... ************************************************************************************* حرف‌های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می‌کنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود **************************************************************************************** خوش به حال من ودريا و غروب و خورشيد و چه بي ذوق ،جهاني كه مرا با تو نديد رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده كشيد به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها تپش تبزده نبض مرا مي فهميد آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد من كه حتي پي پژواك خودم مي گردم آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد .... .. ****************************************************************************************** روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو چکه می کند . . . اگر باران بند بیاید از این خانه خواهم رفت ... -*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*


[+] نوشته شده توسط SASA در 9:38 | |