مرگِ من نزدیک است باور کن
لحظه ی سختِ نبودن بسیار نزدیک است
دیگراز پنجره ی بسته شب هیچ کسی
شعرِزیبایِ زمان را
نتوان ریخت برون
دیگراز چلچله ها هیچ کسی نیست بدارد خبری
مشتها بود نشانِ خروار!
ونهایت شبهی بود که من می دیدم
عینکی باید داشت
عینکی تا ابدیت
تا عقل
و نه دل
ودل از باغچه باید به برون کردسریع
که مبادا اندکی جهل کند یک احساس
من سپندارِ بلندی بودم سایه ام
برگ وتمامِ هستی ام
مالِ کسی بودروزی
من به یک زیرِ نگاهش جان به جانان دادم
واو بازمرا
خوب ندید.!!!
حال چند تکه ی بی ارزشِ چوبی هستم
چند تکه که بدیده زشت است
ارزان است
درعمل این نیست
من به تاراجِ تمامِ لحظه های آبیِ احساسم
مدیونم..
وزمانی که جهان در گرو مشتِ من است
می خندم وبلند خواهم گفت
این فقط
ذره ای ازشعله ی چند تکه ی چوبی زشت است
من سپـــــــندارِ بلـــــــــندی بودم...